تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مطالب آموزنده و آدرس amoozande1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود. بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري مي کرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه. اون همين طور يه پاکت شيريني خريد ...
اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش و شروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود.
وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه ورداشت. خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو مي گرفتم .
هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت، آقاهه هم يکي بر مي داشت. ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مي آورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا اين آقاي پر رو و سو استفاده چي. چه عکس العملي نشون ميده..هان ؟؟؟
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمدکتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن ، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! "
وقتی بهترین ها را می خواهید افکارتان بِکر است و زلال.
افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام می دهد...
شب سردی بود
پيرزن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوهفروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت.
پيرزن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه.» مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود!
پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوهفروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترىها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان، مادرجان!» پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار.
پيرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچههات بگير.» زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوهها را داد دست پيرزن و سريع دور شد... پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت: «پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى...
هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست.
هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت: یک لاک پشت حسود...
او یک نامه به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت.
هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
☆سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .
(کتاب دنیای سوفی)
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگيشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيقتر به من بگويى که ميزان ناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش سادهاى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق نشيمن نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟
جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟
در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني
پیدا نمیکرد
بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت
راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند
وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را
و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند
و چشمان او خوب شد.
تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد
زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود